داستانِ آبروریزی / ماریان بک
داستان اجرا و نقد شده در سه ماهۀ پنجم مدرسۀ خلاق
« زود باش کیف پول را رد کن اینجا...! »
نمیخواستم بدهم اما طرف قیافهاش چنان زار بود که کمی تردید کردم.
« زود باش ببینم...! »
اگر هفت تیر تخت سینهام نگذاشته بود، شاید با او راه می آمدم! در عوض دست بُردم به پشتم و طپانچه بارتایی پلیس که به کمرم می بستم را به یک ضربه بیرون کشیدم.
تنها کاری که کردم، شلیک گلولهای به ماتحت خودم بود و بعد به زانو افتادم! از خنده رودهبُر شد و کیف پولم را از جیب عقبم بیرون آورد و ۵۰ چوب برداشت. حالا صبر کن بچه های کلانتری بشنوند، چه شود...
- سه شنبه ۵ مرداد ۰۰
- ۱۲:۱۵