داستانِ آبروریزی / ماریان بک

داستان اجرا و نقد شده در سه ماهۀ پنجم مدرسۀ خلاق

 

« زود باش کیف پول را رد کن اینجا...! »

نمی‌خواستم بدهم اما طرف قیافه‌اش چنان زار بود که کمی تردید کردم.

« زود باش ببینم...! »

اگر هفت تیر تخت سینه‌ام نگذاشته بود، شاید با او راه می آمدم! در عوض دست بُردم به پشتم و طپانچه بارتایی پلیس که به کمرم می بستم را به یک ضربه بیرون کشیدم.

تنها کاری که کردم، شلیک گلوله‌ای به ماتحت خودم بود و بعد به زانو افتادم! از خنده روده‌بُر شد و کیف پولم را از جیب عقبم بیرون آورد و ۵۰ چوب برداشت. حالا صبر کن بچه های کلانتری بشنوند، چه شود...