داستان اسکله / حمید سلیمانی رازان
داستان اجرا و نقد شده در دو ماهۀ سوم مدرسۀ خلاق
گلولهها را که از کشتیِ حمل مهمات به اسکله جابجا میکردند، دیگر رمقی برایش نمانده بود. پاهایش سست شده بودند و از درون احساس ضعف میکرد. با حمل هر جعبۀ چوبی، گویی که تابوتی بر دوش میکشید. فورمن به داد زدن عادت کرده بود:
« زود باشین تن لشا! این کشتی ۲۴ ساعته باید تخلیه بشه، جنگ شروع شده، میدونید که من چقدر تعصب میهن رو دارم...! »
کارگر، زیر چشمی به فورمن که در حال شمردن دستهای اسکناس بود، نگاهی انداخت. فکر کرد که چطور فورمن هر بار به جای پول « از کلمهی میهن » استفاده میکرد. چشمانش سیاهی رفت، دستانش شُل شد و دستۀ طناب جعبۀ گلوله را رها کرد، جعبهی گلوله از پشتش سُر خورد و روی پاشنهی پایش فرود آمد!
نالهای (لرزان) کرد و از روی الوار، حدِفاصل بین کشتی و اسکله سقوط کرد، پیش از رسیدن به سطح آب، بارها با پایههای فلزی اسکله برخورد کرد و جنگ، اولین قربانیاش را در آن بندرِ به ظاهر امن گرفت...
- دوشنبه ۴ مرداد ۰۰
- ۱۶:۴۴