داستان بازیِ جنگ/ ران بست
داستان اجرا و نقد شده در دو ماهۀ سوم مدرسۀ خلاق
سر جوخه جان توماس، به خاطرِ وحشت از خشونتِ باورنکردنیِ اولین نبردی که در آن شرکت کرده بود و در اطرافش جریان داشت، در میان گل و لای چندک زده بود. در میان غوغای جنگ، صدای مادرش در گوشش پیچید: «جانی! وقت شام است! »
سرجوخه توماس، با چشمهای اشک آلود و بغضی خفهکننده، ام 16 خود را بر زمین انداخت و به طرف صدا دوید؛ مسلسلی زمانی کوتاه به صدا درآمد و بعد خاموش شد...
- دوشنبه ۴ مرداد ۰۰
- ۱۷:۴۶